هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .

 

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد .

در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟! هر کسی را بهر کاری ساخته اند.

گاری برای بار بردن و سلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن !!!

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : اعلی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست . به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟!

پادشاه: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است .

پیرمرد: میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟!

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد ...

پیرمرد : اعلی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است .او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد .

بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود .

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است...!

سخن روز : امید آن حسی است که می‌گوید حسی که الان دارید دائمی نیست. جین کر

 

تاریخ به روز رسانی:
1392/04/30
تعداد بازدید:
1357
۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
......................................
ورود پرسنل دانشگاه
شناسه کاربري
کلمه رمز

کدامنیت



forget کلمه رمز را فراموش کرده ام
register ثبت نام

تعداد بازدیدکنندگان امروز 1
تعداد بازدیدکنندگان دیروز 8
تعداد کل بازدیدکنندگان تا امروز 1076649
تعداد کاربران بر خط 3
تعداد کاربران لاگین بر خط 1
طراحی، تدوین و توسعه: اداره اطلاع رسانی،اینترنت وسامانه های اطلاعاتی دانشگاه آزاد اسلامی واحد اصفهان (خوراسگان)/ مهرنظر - اصغرزاده
Powered by DorsaPortal